زندگینامه استاد عزتالله انتظامی
انتظامی نامی كه از خانواده مادری آمد میخواهم بدانم زندگی شخصی شما چگونه بوده. یعنی این عزتاللهخان انتظامی از كجا میآید؟
ما خانواده پر جمعیتی بودیم، مادر من 14 شكم زاییده بود كه پنجتا مردند. ولی 9تای بقیه هستند. من پنج برادر و چهار خواهر دارم و اولین فرزند مادر و پدرم بودم. خلاصه این خانه فوقالعاده شلوغ بود. اصلا داستان ازدواج پدر و مادر من جالب است. چون پدر من از اشتهارد آمده بود تهران، كه دوره سربازی را بگذراند، خانواده مادری من، قوم و خویش انتظامدربار بودند. حالا اینكه چهطور این دو نفر با هم آشنا شدند خدا میداند. به هر حال با هم ازدواج كردند و من هم اولین فرزندشان بودم.
آیا فامیل مادر شما، اشرافزاده بودند؟
بله، انتظامی دربار بودند.
پس شما فامیل مادرتان را برداشتید؟
وقتی كه من متولد شدم، سجل اصلا نبود. پشت قرآن مینوشتند. بعد كه زمان رضاشاه رفتند سجل بگیرند پرسیدند اسمش چیه؟ مادرم میگوید: عزتالله. میپرسند اسم پدرش چیست؟ مادرم نمیدانسته چون پدرم با رضاشاه به جنگ تركمن رفته بود.
مادرتان فامیل پدرتان را نمیدانسته؟
اسمش را هم نمیدانسته، اسم پدرم «نیتالله» بوده اما مادرم میگوید؛ «یدالله»! آن موقع كه مثل الان نبوده آدم بتواند همه جزییات طرف را بفهمد. خلاصه وقتی من به دنیا آمدم و رفتند برایم سجل بگیرند، چون مادرم فامیل پدرم را نمیدانسته، فامیل خودش را روی من میگذارد. معلوم نیست سنم را چهقدر بالا بردند یا پایین آوردند.
نام فامیل پدرتان چه بود؟
ابراهیم اشتهاردی.
«چهار نسل انتظامی» ،کمی قبل از نوروز امسال و برای شماره ویژه نوروزی به ذهنم آمد. با استاد در میان گذاشتم، مطلوبشان نبود، پذیرفتم و صبر کردم.
سجل اولی را هنوز دارید؟
نه، وقتی عوض كردیم گرفتند. البته من یك گرفتاری هم پیدا كردم، وقتی من تصدیق شش ابتدایی را گرفتم، مادرم رفت برایم رونوشت بگیرد، میگویند چرا در پرونده خانوادگی اسماش نیست؟ اسم پدرم اصلاح میشود . اسم بقیه بچهها ردیف بوده ولی هرچه میگردند، پدری برای من پیدا نمیكنند، در خانواده ابراهیم اشتهاردی یك اسم تك به نام عزتالله انتظامی وجود داشته كه پدرش مشخص نیست. البته نام مادرم یعنی «عذرا انتظامی» بوده است. بعد برای من نامه آمد كه باید به دادگاه اداره سجل و ثبت احوال بروم، از من پرسیدند پدرت كیست؟ گفتم: پدرم است. پرسیدند: پس یداللهخان كیست؟ گفتم اسمش همین است دیگر. اینها فكر میكردند كه من پدر متمولی داشتهام و برای این كه وقتی فوت كرد مادرم مال و اموالش را بگیرد اسم خودش را روی من گذاشته است، خلاصه تحقیق كردند و بعد قرار شد فامیل من به شرطی انتظامی بماند كه من از صاحبان این فامیل اجازه بگیرم. صاحب این فامیل دكتر فتحالله انتظامی بود كه تحصیل كرده فرانسه و معلم زبان فرانسه محمدرضا شاه بود و خیلی هم به من علاقه داشت.
شما نواده فتحاللهخان بودید؟
نه، قوم و خویش مادرم بود. وقتی مشكل را به فتحاللهخان گفتم، گفت من امتیاز فامیل انتظامی را به تو واگذار میكنم.
در كدام محله زندگی میكردید؟
سنگلج، پاركشهر كنونی. به مدرسه عنصری میرفتم كه در محله دباغخانه بود. آن مدرسه دیگر وجود ندارد اما محله و باغخانه و درخونگاه هنوز هست، تقریبا پشت تالار سنگلج است كه منزل شعبان جعفری هم در همان محل بود.
مصائب دوره تحصیل دوران مدرسهتان چهطور گذشت؟
من مدرسه كه میرفتم جزو بچههای طبقه سه بودم. یعنی از نظر مالی سطح پایین بودم. شاگردی كه كنار من مینشست نوه «مجدالدوله» معروف بود.
همه به یك مدرسه میرفتید؟
بله، همه كنار هم مینشستیم. پسری كه نوه مجدالدوله ثروتمند بود، كنار من مینشست كه پسر یك كارمند ساده بودم.
این اسم «طبقه سه» را چه كسی روی شما میگذاشت؟
كسی نگذاشت. خودمان میگفتیم. من یك خاطره دارم كه در كتابم هم گفتهام. ما میخواستیم به امجدیه برویم كه بازی تماشا كنیم، بچه پولدارها لباس ركابی و شلوار مشكی ورزشی میپوشیدند ولی برای من مقدور نبود كه چنین لباسهایی تهیه كنم و از آنجا كه من آن موقع محبوب بودم بین بچه پولدارها هم مقبولیت داشتم، این لباس را به من هم دادند.
علت محبوبیتتان چه بود؟
با همه میساختم، اهل بلوا نبودم. تمام كتابچههای پاكنویس بعضی از بچهها را از شب تا صبح من مینوشتم و آنها به من پول میدادند. گفتم كه كنار نوه مجدالدوله مینشستم و او در جیبی كه سمت من بود خوراكیهایش را میگذاشت و میگفت عزت بخور. از بچههایی بود كه وسط كلاس برایش خوراكی میآوردند، نوكر میآمد دنبالش، دوچرخه و لباس شیك داشت. در این شرایط با اینطور افراد زندگی میكردم پاكنویسشان را هم مینوشتم. بعد از آن من به مدرسه صنعتی رفتم، در دبیرستان محمد جعفری، هوشنگ بهشتی، آقای قنبری، نصرت كریمی و كهنمویی هم بودند. همه اینها از من یك سال بالاتر بودند. دوره دبیرستان ما شش ساله بود و در آخر دوره دیپلم میدادند. بهشتی و من و جعفری همه، رشته برق میخواندیم، آنها كار هنری هم میكردند ولی من نمیكردم. نصرت كریمی هم برق میخواند، اما وسط كار درس را رها كرد، ولی ما تمام كردیم. اگر دو سال دیگر میخواندیم مهندس میشدیم كه برای من از لحاظ مالی مقدور نبود.
از چه سنی از نظر مالی از خانواده مستقل شدید؟
تقریبا از وقتی كه دیپلم گرفتم و در تئاتر جا افتادم، یعنی حدود سالهای 24. اتفاقاتی برای من افتاد كه دیگر نمیتوانستم با خانوادهام زندگی كنم.
عزت ا... انتظامی
جدی شدن تئاتر و مخالفتهای خانواده تئاتر برایتان از كی جدی شد؟
از 13 سالگی كه به لالهزار پیچیدم و انگیزهام دیدن تئاترهای روحوضی بود. دقیقا خاطرم هست كه در جنگ دوم جهانی، 20 شهریور 1320 به كار تئاتر وارد شدم. اصولا وقتی من وارد لالهزار شدم، تئاتری در كار نبود. آنموقع نام همه تئاترها تماشاخانه بود؛ تماشاخانه كشور، تماشاخانه هنر، تماشاخانه فرهنگ، تماشاخانه تهران و تماشاخانه صادقپور. وقتی نوشین در سال 1326 آمد، اسم تماشاخانه فرهنگ را گذاشت «تئاتر فرهنگ». بعد هم تئاتر فردوسی را ایجاد كرد، كمكم نام تئاتر جای تماشاخانه را گرفت. سالهای اولی كه من پیشپرده میخواندم، كارهای دیگر هم میكردم یعنی هم رلهای كوچك بازی میكردم و هم كارهای پشت صحنه را انجام میدادم.پس از سالها فعالیت در تئاترهای لالهزار، نقشی كه نوشین در تئاتر فردوسی به من داد، نقش بازپرس در نمایش مستنطق پریستلی بود كه در آخرین صحنه وارد نمایش میشود. وارد سن كه میشدم یك لحظه پشت پرده توری بودم و فقط سایهای از من دیده میشد. بعد رل بزرگتری بازی كردم.
از نظر خانوادگی مخالفت و مسالهای نداشتید؟
چرا. پدر و مادر من خیلی عصبی بودند. ولی من مدرسه صنعتی میرفتم و رشته برق را انتخاب كردم. اساسا این رشته را به خاطر تامین نیازهایم انتخاب كردم چون وضعیت خانواده من طوری نبود كه بتوانند مخارج من را فراهم كنند. من تمام تعطیلات تابستان را در قهوهخانه و سلمانی كار كردم. خیلیها نمیدانند كه من برای چندرغاز چه كارهای سختی انجام دادهام. اما از همان كودكی كه كار میكردم تحتفشار بودم، پدرم نظامی بود و بسیار متعصب، مادرم هم روضهخوان زنانه و بسیار معتقد مذهبی بود. مادرم فكر میكرد چون من رشته برق خواندهام در تئاتر كار برقی میكنم. پدرم به من میگفت یك وقت از این لباسها نپوشی، یعنی اصلا تئاتر ندیده بود. یك بار پدرم فهمید من در رادیو خواندهام، بلوایی به پا كرد كه نگو . مادرم برای اینكه این آشوب بخوابد رفت سراغ همان فتحالله خان، بزرگ خانواده انتظامی. فتحالله خان هم كه میدانست من كار هنری میكنم میآید پیش پدرم، پدر من هم یك آدم خشن بود. به پدرم میگوید تو چه كار به این بچه داری؟ شاید یك روز عزتالله آدم بزرگ و معروفی شود. پدر من اصلا از هنرپیشگی و مسائلی از این قبیل اطلاعی نداشت. به هر حال پدرم آرام شد ولی هیچ وقت كار من را تایید نكرد. البته مادر تا دیر وقت منتظر من میماند و از من میپرسید كه چه میكنم؟ من هم میگفتم كارهای برق و دكور را انجام میدهم. بعد از ماجرای رادیو، خانوادهام خیلی به كار من كاری نداشتند، در این ضمن من یك سنتور هم خریده بودم و لای رختخواب گذاشته بودم، مادرم خبر داشت، من هم گاهی برای خودم دنگ دنگ میزدم. پدرم از این موضوع اطلاع نداشت تا اینكه یكبار دیدم پشتم یخ كرد و برگشتم دیدم پدرم پشت سرم ایستاده، به من گفت دیگر این را اینجا نبینم، من هم ردش كردم رفت.
مادرتان اطلاع داشتند؟ مگر ایشان مذهبی نبودند؟
مادرم میدانست كه من تئاتر میروم ولی نمیدانست بازی هم میكنم. مادر من سال 57 فوت كرد. قبل از آن در سینما و تلویزیون بازی كرده و شناخته شده بودم. پدر من سال 62 فوت كرد. من سال 48-47 فیلم گاو را بازی كرده بودم ولی پدرم هیچكاری از من را ندید.
یعنی تا 15 سال بعد از اینكه در فیلم گاو بازی كرده بودید و مشهور شده بودید هم فیلمهای شما را ندیدند؟ نمیخواستند ببینند؟
نه، دوست نداشت. نمیخواستند شما را به عنوان بازیگر ببینند؟ بازیگری چیه؟ مطربی بود، بدنامی بود. بعدها یك هنرستان هنرپیشگی ایجاد شد كه سه سال دوره داشت.
آشنایی باشعبان جعفری گفتید با «شعبان جعفری» هممحلی بودید، او را دیده بودید؟
زیاد.
چه كار میكرد؟ در محل نوچه داشت؟
نه، یك باشگاه زورخانه داشت. بعد از 28 مردادسال 1332 شعبان جعفری شد.
شعبان جعفری قبل و بعد از 28 مرداد 1332 چه وضعیتی داشت؟ آیا اساسا به لوطیگری مشهور بود یا نه؟
زمانی كه من در مدرسه صنعتی رشته برق میخواندم، برادر شعبان به نام حسن، مستخدم مدرسه بود. گاهی شعبان به آنجا میآمد كه برایش كار پیدا كند. همه معلمهای مدرسه به غیر از معلم ادبیات فارسی، آلمانی بودند. وقتی كه تئاتر سنگلج باز شد، باشگاه و زورخانه شعبان نزدیك ما بود كه برای پیس «پهلوان اكبر میمیرد» عباس جوانمرد، یك شب همه اهالی زورخانه را به تئاتر دعوت كردیم.
- آيا در محل آدمهاي شلوغي بودند يا سرشان به كار خودشان بود؟
اينها به هر حال جاهلهاي يكه بزن محل بودند، زورخانه داشتند. در محلشان پسري پيدا نميشد كه بتواند به دختري نگاه كند.
- آيا مراقب نواميس بودند يا آنها را براي خودشان ميخواستند؟
اينطور نبود يا لااقل ما نديديم. كسي هم جرات اين كار را نداشت. خودشان هم در محل اين كارها را نميكردند. خلاصه شعبان را از مدرسه ميشناختم بعد هم سر اجراي تئاتر «پهلوان اكبر ميميرد» كل زورخانه را دعوت كرديم و به آنها بالكن داديم. شعبان من را شناخت و وقتي در زورخانه گلريزان داشتند چندبار من را دعوت كرده بود چون من در آن زمان در تلويزيون كار ميكردم و كمي سرشناس بودم. اينها آمدند تئاتر را ببينند، من آن شب مي خواستم بروم تالار فرهنگ يك باله ببينم، گفتم آقاي جعفري من دارم ميروم. گفت: كجا؟ لخت شو برو ببينم چه كار ميكني؟ خيال كرده بود تئاتر هم زورخانه است. به هر حال من يك چنين آشنايي با شعبان جعفري داشتم.
- بعد از مرداد 32 چه اتفاقي افتاد؟
بعد از مرداد 32، شعبان به شدت طرفدار شاه شد و با كمونيستها درگيري پيدا كرد و در روز 28 مرداد به نفع شاه ميداندار شد.
در همان سالها يك نفر از خويشان شعبان بر اثر سانحه گاز يا نفت در زورخانه شعبان كشته شد، بعد از آن شعبان خيلي متاثر و آرامتر شد. در دوره انقلاب هم كه گرفتناش و زنداني شد كه از زندان فرارياش دادند و به خارج از كشور رفت و براي خودش كتابي هم نوشت.
از آشناييتان با آقاي نوشين بگوييد و اين كه چطور شد آخر كارتان به سفر آلمان كشيد؟
همه اين اتفاقات به هم ربط داشت. من به كلاسهاي نوشين رفتم. هيچ وقت عضو حزب توده نبودم، اما به آنها سمپاتي داشتم چون بهترين گروه تئاتر بودند و من هم هميشه دنبال بهترين بودم. وقتي با اينها كار ميكردم همراهشان به مسافرتهاي خارج از تهران ميرفتم. در بهمن سال 27 كه به شاه تيراندازي شد، تئاتر فردوسي را تعطيل كردند. تئاتر فردوسي در سال 26 تاسيس شده بود. قبل از آن نوشين، تماشاخانه فرهنگ را تبديل به تئاتر فرهنگ كرد. يك سال بعد تئاتر فردوسي را ايجاد كرد كه ما هم كارهايمان را رها كرديم و به تئاتر فردوسي و به كلاسهاي نوشين آمديم. بعد از 27 بهمن، تئاتر فردوسي را تعطيل كردند و عدهاي را هم دستگير كردند. بعد ما رفتيم به تئاتر سعدي در خيابان شاهآباد، در همين حين نوشين را هم همراه بقيه 11 نفر سران حزب توده دستگير كردند. نوشين به دو سال حبس محكوم شده بود، شش ماه آن گذشته بود كه يك افسر نظامي با يك كاميون به زندان ميروم و هر 12 نفر سران حزب توده را سوار ميكند كه ببرد به دادستاني ارتش، ... و اينها فرار ميكنند. همه فكر ميكردند كه اينها به مسكو ميروند در حالي كه در سطح تهران پخش شده بودند. آن زمان كه من به تئاتر سعدي ميآمدم، خانه ما ميدان شاپور بود، سعدي خيابان شاهآباد، من با خودم فكر كردم يك جايي همان دور و بر اجاره كنم. آقاي خيرخواه كه از فعالان سياسي بود به من گفت يك خانهاي بگير كه ديد نداشته باشد، من گفتم حالا چرا ديد نداشته باشد. گفت خب راحتتر هستي و ... به هر حال من گشتم و يك خانه در خيابان خورشيد پيدا كردم كه در يك كوچه باريك بود كه اين كوچه به يك محوطه بزرگ خالي ميرسيد، خانه هم دو تا پله ميخورد پايين ميرفت و جز آسمان هيچ چشمانداز ديگري نداشت، دو تا اتاق يك سمت داشت، يك اتاق يك سمت ديگر، خلاصه اين خانه را از يك سرهنگ اجاره كردم.
- يادتان هست چقدر اجاره كرديد؟
175 تومان ماهانه. بعد از مدتي آقاي خيرخواه و دوستان گفتند يك تخت در اتاق دم دري بگذار يك پرده هم بزن يك وقت كسي خواست، بيايد شب بماند. من گفتم: كي مثلا؟ گفتند از همين بچههاي تئاتر سعدي، اگر يك شب خواستند بمانند نروند خانهشان كه راه دور است، همينجا بخوابند. مدتي يك نفر ميآمد آنجا ميخوابيد. اينها در شرايطي بود كه مجيد كوچك بود، حول و حوش 1329.
خلاصه، يك شب من در تئاتر بودم به من گفتند امشب مهمانت ميآيد و يك هفته پيش شما ميماند. من به خانه آمدم و ديدم يك نفر در اتاق راه ميرود. رفتم بالا از همسرم پرسيدم چه كسي پايين است؟ گفت نميدانم. من رفتم پايين در را باز كردم ديدم نوشين در اتاق است.وحشت كردم. گفت: ترسيدي؟ گفتم: نه. گفت: من يك مدتي اينجا هستم. با همان شكوه و جلال خودش آنجا ايستاده بود. به هر حال تحصيلكرده فرانسه بود، كارگرداني ميكرد و كلاس خودش را داشت. از من پرسيد شام خوردي؟ گفتم: نه. گفت: مياي با هم شام بخوريم. گفتم آره و شاممان را خورديم. فرداي آن شب كه من ميخواستم به وزارت بهداري بروم هر آژاني ميديدم، رنگم ميپريد. همهاش فكر ميكردم من را تعقيب ميكنند. تا دو هفته با كوچكترين صدايي، از خواب ميپريدم. زمان تيمسار بختيار اگر كسي را ميگرفتند شكنجه ميكردند و من هم واقعا ميترسيدم. تيمسار بختيار جلادي بود و يكي از شكلدهندگان ساواك بود. هميشه سوار اتوبوس كه ميشدم ته ته مينشستم كه كسي من را نبيند. كمكم عادت كردم. نوشين حدود يكسال و نيم با ما بود، با همه ترك رابطه كرده بوديم و هيچ رفت و آمدي نداشتيم طوري كه همه فكر ميكردند چه خبر شده؟!! اين اتفاقات مربوط به قبل از 28 مرداد است. بچهها هم به منزل ما ميآمدند و جلسه داشتيم، اما هيچوقت جلسه سياسي برگزار نشد. در تمام مدتي كه نوشين منزل من بود، صفحه ميگذاشت و ترجمه ميكرد ولي هيچكار سياسي انجام نميشد.
- ملاحظه شما را ميكردند؟
نه، ديگر خودش علاقهاي نداشت. بچههاي هنرپيشه ميآمدند. يكي دوبار مريم فيروز با كيانوري آمدند كه من مريم فيروزي را نميشناختم و نميدانستم كه بعدها بايد نقش پدر مريم (فرمانفرما) را بازي كنم. مريم فيروز يك زن قد بلند خيلي تر و تميز بود. نوشين از من پرسيد اين خانم را ميشناسي؟ گفتم نه ولي آقاي كيانوري را ميشناسم. بعد از يك مدتي نوشين به من سفارش خريد يكسري وسايل مثل ساك و دستكش پارچه و ساعت و قهوه و ... داد. فهميدم كه دارد جمع و جور ميكند. يك روز به من گفت فردا چند نفر سراغ من ميآيند. رفت و آمدها در اين زمان عادي شده بود، كساني ميآمدند كه من باور نميكردم، دكتر يزدي و احسان لنكراني كه بعدها كشتندش چند بار آمدند. در اين اثنا من براي مجموعه حسابدارها پيش پرده خواندم، فرداي آن روز من را دم در تئاتر دستگير كردند. من هم نگران بودم كه اگر نوشين را در خانه من دستگير كنند بدون شك من را ميكشند، من را به شهرباني بردند و گفتند ديشب چه خواندي؟ گفتم يك پيش پرده قديمي را خواندم. گفتند چرا خواندي؟ گفتم در سالن تئاتر كه نبوده 60-50 نفر بودند كه من برايشان خواندم، گفتند اينجا بنويس كه ديگر نميخواني. من هم نوشتم و آنها هم من را آزاد كردند، آمدم بيرون كه به سمت خانه بروم، فكر كردم ممكن است من را تعقيب كنند و خانه را ياد بگيرند تا ته بازار رفتم، گرسنه هم بودم، از ته بازار سوار شدم رفتم راهآهن، خلاصه دو ساعتي ميچرخيدم. به خانه كه رسيدم ديدم نوشين آماده است كه برود، من را كه ديد يك حركت زشتي كرد (شما هم به آن اشاره نكنيد). بلافاصله ماشين آمد و نوشين رفت بعد از 15 روز برگشت. در اتاقش بود و صفحه ميگذاشت و گوش ميكرد. خانم لرتا هم پسر نوشين را ميآورد كه پدرش را ببيند. فكر كنم پسر آن موقعها 4 ساله بود. خلاصه شبانه نوشين را از مرز رد كردند، به روسيه رفت و در مسكو روي فردوسي كار ميكند. بعد از مدتها كه حشمت سنجري رهبر اركستر سمفونيك تهران به آنجا رفت اظهار علاقهمندي ميكرد كه به ايران برگردد. بعد از مدتي تئاتر كسري را راهاندازي ميكنند. جعفري يك تئاتر كار ميكند كه از شاه دعوت شود تا از او بخواهند كه نوشين به ايران برگردد. شاه به آن تئاتر ميرود ولي شرايط آن صحبت فراهم نميشود. بعد شاه ميگويد به اينها پاداش بدهيد به هر حال نوشين هم در روسيه ميماند و همانجا هم فوت ميكند. وقتي نوشين رفت به من فشار آوردند و خانه را از من گرفتند، خفقان شديدي بود، نه ميشد حرف زد نه تئاتر كار كرد. در اين حين به مغزم رسيد كه به آلمان بروم. آن موقع مجيد را داشتيم. در همين زمانها بود كه رامين هم به دنيا آمد.
اين اتفاقات قبل از 28 مرداد بود؟
بله، نوشين قبل از 28 مرداد از ايران خارج شد. رامين هم متولد 1331 است. من سال 1333 به آلمان رفتم. من همه كارهايم را كردم و آماده بودم كه بروم كه من را دستگير كردند(كه آن هم داستان خودش را دارد.)
ميخواهم از عزتالله خان انتظامي در سالهاي بعد از جنگ دوم جهاني بگوييد، از زماني كه به آلمان رفته بوديد. زماني كه تعريف ميكرديد، از اين سرشهر به آن سرشهر ميرفتيد كه چند فنيك كمتر بابت غذايي كه ميخورديد بپردازيد غافل از اينكه همان مبلغ خرج رفت و آمدتان ميشده.
شش ماه به جاي گوشت گاو به من گوشت اسب فروختند، ممكن است چيزهايي كه ميگويم براي نسل امروز اصلا قابل باور نباشد كه من چنين مشكلاتي را از سر گذراندهام، حتي گاهي اوقات كه خودم به عقب برميگردم و عكسهاي آن روزها را ميبينم، تعجب ميكنم كه چه طاقتي داشتهام. وقتي من در سال 1953 به آلمان رفتم، پنج سال بود كه جنگ تمام شده بود.
- خرابي جنگ هنوز بود؟
بله، زياد.
- به برلين رفتيد؟
نه، به هانوفر رفتم. دو تا قاليچه داشتم، آنها را فروختم، پولي هم نداشتم، فقط پول اتوبوس داشتم كه به هانوفر برسم و يك 200 مارك هم كنار گذاشته بودم كه آنجا غذا بخورم.
با اتوبوس رفتيد آلمان؟
با اتوبوس تا ارز روم رفتيم. از آنجا با قطار رفتيم استانبول و دوباره سوار قطار شديم و هانوفر پياده شديم.
چقدر در راه بوديد؟
تقريبا 10روز. بيشتر يا كمتر.
هواپيما نبود؟
بود ولي من پول نداشتم و براي من خيلي مشكل بود. در راه مسائل زيادي برايم پيش آمد. يك آقايي من را به پسرش كه زن آلماني داشت معرفي كرد. من به خانه آنها رفتم و آنها به من خيلي كمك كردند. در اين بين من براي كار به همه جا سر زدم. در نزديكي هانوفر شهر كوچكي بود(مثل تهران و كرج). در آنجا يك كار در كارخانه ذوبآهن پيدا كردم تا يك پولي به دست بياورم و بتوانم زندگي كنم. من آذرماه 1333 به آلمان رفتم و اوايل 37 به تهران برگشتم. وقتي كارم درست شد به كلاسهاي شبانه سينما و تئاتر در هانوفر رفتم. با قطار ميرفتم هانوفر. 12 شب كلاسم تمام ميشد، با قطار برميگشتم ساعت يك ميرسيدم و 4:30 بيدار ميشدم. غذا هم خبري نبود. هرچه پيدا ميكردم، ميخوردم. يك اتاق كوچك داشتم كه يخبندان بود چون اگر ميخواستم بخاري روشن كنم بايد زغالسنگ ميخريدم. بخاري برقي هم كه داشتم اطاق را هم گرم نميكرد. من شبها با پالتو ميخوابيدم.
بچهها چه كار ميكردند؟
كدام بچه؟ من تنها رفتم. آنها تهران خانه پدرم ماندند. در سرماي 37 درجه با كت و شلوار و پالتو ميخوابيدم. روزها سر كار ميرفتم. در كارخانه هم يك موقعيت خوبي پيدا كرده بودم. شب كريسمس آهنگ ايراني خواندم كه خيلي هم مورد توجه واقع شد. خلاصه همانطور كه تو هم اشاره كردي زندگي من به سختي ميگذشت و فقط به اين فكر بودم كه كجا بروم كه بتوانم غذاي ارزانتر بخورم. شب اولي كه از محل كارم برگشتم، دستانم ورم كرده بود ولي باز هم سر كارم ميرفتم چون ميدانستم كه هيچ چارهاي ندارم. خلاصه از يكي از كارگرها پرسيدم كجا بروم غذا بخورم، گفت نزديك راهآهن يك رستوران خيلي خوب ارزان است. خلاصه رفتيم و براي من گوشت و نوشيدني و سيبزميني آورد و گفت يك مارك و 10 ميشود. اينطور شد كه پنج، شش ماه رفتم در آن رستوران غذا خوردم. در كارخانه من يك اوستا داشتم كه جفت پاهايش را در جنگ از دست داده بود. خيلي هم من را دوست داشت. يك روز به من گفت فردا ناهار بيا منزل ما، گفتم نه ميروم فلان رستوران غذا ميخورم. گفت چرا آنجا ميروي؟ ميداني آنجا چه ميدهند بخوري؟ گفتم نه! گفت گوشت اسب! اينها مشكلات خندهدار بود.
شما در كارخانه چه كار ميكرديد؟
كارخانه ذوبآهن و ريختهگري بود.
چقدر حقوق ميگرفتيد؟
اوايل ساعتي يك مارك. روزي هشت ساعت كار ميكردم. روزانه يك ساعت بيشتر كار ميكردم كه روز آخر چهار، پنج ساعت زودتر بروم. روز كريسمس به همه كارگرها خرج ميدادند. (آن موقعها ايرانيها محبوب بودند. آنجا همه ميدانستند كه من هنرپيشه هستم) من را صدا كردند و از من پرسيدند چه كار ميكنيد. با آلماني دستوپا شكسته گفتم هنرپيشه هستم. خواننده هم هستم. خلاصه يك شعر آلماني خواندم. گفتند يك شعر ايراني هم بخوان. من هم شعر «گل گندم شكفته» را با جاز خواندم. آنقدر اينها خوششان آمد. يكي از اين رييسها من را صدا كرد و گفت: فردا بيا پيش من. من رفتم و برايش يك جفت گيوه و پسته و يك جعبه گز بردم (مثل حاجي واشنگتن). خلاصه از من خوشش آمد و حقوق من شد 75/1.
ايران هم پول ميفرستاديد؟
پولم به خوراك خودم هم نميرسيد گاهي البته كادو ميفرستادم ولي پول نميتوانستم بفرستم. با همين پول به كلاسهاي سينما تئاتر رفتم. وقتي داشتم ميآمدم به من پيشنهاد كردند بمانم و خانوادهام را هم بياورم.
خرج بچهها را در ايران چه كسي ميداد؟
خانه پدرم بودند. حقوق اداره من هم بود. من وقتي به آلمان رفتم ميخواستم دست خالي برنگردم. آنجا گواهينامه گرفتم. در يك فيلم كوتاه 16 ميليمتري به اسم «دزد قصيده» هم بازي كردم كه عكسهاي آن هم در مجلات آلماني چاپ شد.
در آن مدت چندبار به ايران آمديد؟
اصلا نيامدم.
برايم تعريف كرديد كه شلوارتان را زير تشك ميگذاشتيد كه صاف بشود.
تهران هم همين كار را ميكردم. آن موقع بچه اعيانها شلوار كوتاه ميپوشيدند. ما خجالت ميكشيديم كوتاه بپوشيم. اصلا بد ميدانستند كه ما شلوار كوتاه بپوشيم.
مگر بچه اعيانها نميپوشيدند؟
(خب) آنها بچه اعيان بودند. خجالت ميكشيديم. تحمل آن فشارها، آن بيخوابيها، بيپوليها چه تهران چه آلمان من را عوض كرد و پختهتر شدم. وقتي برگشتم قدر زندگيم را بيشتر دانستم. در آلمان چيزهاي خيلي كوچك براي من حسرت شده بود به همين خاطر وقتي برگشتم ايران قدر آنها را ميدانستم.
وقتي برگشتيد ايران كار سينما را چطور شروع كرديد؟
وقتي برگشتم براي اولين فيلم دكتر كوشان با من چهار هزار تومان قرارداد بست. آن موقع نقش هنرپيشههاي زن را خوانندهها بازي ميكردند. من شاگرد نوشين بودم، در آلمان هم دوره گذرانده بودم و حاضر نبودم هر فيلمي بازي كنم. فرداي روزي كه قرارداد بستم پيش دكتر كوشان رفتم و پرسيدم بازيگر زن اين فيلم كيست؟ گفت: فلاني. گفتم من بازي نميكنم.
اين كار را به خاطر وجههتان كرديد؟
آن خانم در تهران معروف بود و در كافه ميخواند و من راضي نميشدم در چنين فيلمي بازي كنم. وقتي انسان گذشتهاش را مرور ميكند و فقر و زجر را حس ميكند، تغيير ميكند به همين دليل است كه من به خاطر بچههاي افغان حركت ميكنم. بعضيها گفتند به خاطر شهرت بوده ولي اين كارها براي من شهرت نميآورد. اينها به دليل تجربياتي است كه من در زندگي خودم داشتهام. اينها دغدغههاي من است. در اروميه و زنجان هفته پيش براي يك دارالايتام برنامه داشتيم كه كمك خوبي هم جمع شد. وقتي انسان اين تجربيات را داشته باشد به آن حرف اول ميرسد كه آدم بايد آدم باشد. من هيچ وقت گول پول فيلمها را نخوردم.
هيچ وقت نخواستيد خودتان را بفروشيد
نخواستم، براي بهترين سريالها اول سراغ من آمدند. زمان شاه پرويز صياد سريالي به نام تلخ و شيرين ساخت ولي من گفتم اين كارها توليدي است و من دوست ندارم مردم در خانهشان بنشينند من را نگاه كنند.
در زندگي هيچ وقت از نظر مالي بهجايي نرسيديد كه بگوييد اين سريال را به خاطر مسائل مالي بازي ميكنم؟
نه، هيچ وقت.
اين سختي، اطرافيانتان را تحتتاثير قرار نميداد كه آنها به شما فشار بياورند؟
من با كسي رو در بايستي ندارم. رك سر حرفم ميايستم.
يكبار هم سر اينكه عكس شما را يك عكاس استفاده كرده بود خيلي ناراحت شديد؟
آقاي گوهري عكسام را بدون اجازه و موافقت من دو شب گذاشت روي بيلبورد، من هم شكايت كردم و بيلبورد تصويرسازان را پايين آوردند. از اينكه آقاي گوهري بدون اطلاع من اين كار را كرده بود خيلي كلافه شده بودم. به دادگاه شكايت كردم و دادگاه حكم داد كه اگر تا پنجشنبه آقاي انتظامي رضايت ندهد جواز باطل ميشود (من آن موقع يونسكو بودم.) وقتي برگشتم آقايي از طرف آنها پيش من آمد و گفت اينجايي كه شما داريد تعطيل ميكنيد 50 نفر نانخور دارد. خلاصه يك ليست 9 نفره تهيه كردم كه بروند از آقاي راد مدير عامل خانه تئاتر بگيرند براي 9 نفر خانم و آقا. نفري 400 تومان دادند. سه ميليون تومان هم پيش من بود كه از دكتري گرفته بودم و شب عيد سال پيش برديم دم در خانههايشان داديم. ببين بهرام، من زندگيام را در حد و حدود خودم تعريف ميكنم و پايم را اضافه نمي گذارم چون اين كار را نميكنم مجبور نيستم هر كاري را قبول كنم. من دلم ميخواهد كار سينمايي انجام بدهم. پيشنهاد دادند كار ميكنم، پيشنهاد ندادند كار نميكنم. چون من اعتباري به دست آوردهام كه آن اعتبار را در مردم و عكسالعملهاي آنها ميبينم. اينكه گفتم نوشين ميگفت قبل از اينكه هنرمند باشيم بايد آدم باشيم، منظور اين بود كه بايد شخصيت انساني پيدا كنيم، يعني دلمان بايد براي مردم بتپد. همانطور كه ميداني در اين موارد من دست به گدايي خوبي دارم.
اسمش گدايي نيست.
ميدانم هديه است. در سفارت فرانسه بودم و همين صحبتها بود. يك آقاي قد بلندي كنار من ايستاده بود. آدرس من را خواست. من آدرسم را دادم. بعد از چهار، پنج ماه يك نفر دم منزل ما آمد. همسرم رفت دم در و با يك پاكت برگشت. پاكت را باز كردم ديدم دو ميليون پول در آن است. بعد آقايي از آمريكا زنگ زد و گفت من همان كسي هستم كه در سفارت با هم صحبت كرديم. اين پول را به كساني كه خودت ميداني بده. گفتم لازم است رسيد بدهم. گفت نه به خودت اعتقاد دارم. بعدها يك ميليون تومان ديگر هم داد. من اين پول را به خانه تئاتر دادم و كار قشنگي شد. اين پول را به كسي داديم كه هيچ چيز ندارد. مسيحي هم است. وقتي اين پول را به او داديم حيرت كرده بود. يك ميليون هم به يك آقايي در اصفهان داديم. يك صندوق هم در خانه هنرمندان راهاندازي كرديم كه متاسفانه پا نگرفت.
ميخواهم كمي هم راجع به بهمن 57 صحبت كنيم. اتفاقاتي كه در پي انقلاب 57 افتاد. شايد بيشترين اثر را روي هنرمندان داشت، روي شما از لحاظ كاري چه اثري گذاشت؟ (شما در همان زمانها دايره مينا و پستچي را كار مي كرديد.)
قبل از اينها يك گروهي تشكيل شد كه نام آن را هم پيشرو يا چنين چيزي گذاشتند؛ وقتي آقاي مهرجويي گاو را شروع كرد. به نظر من پايه فيلم درست سينمايي قبل از زمان انقلاب با فيلم خشت و آينه ابراهيم گلستان و شب قوزي و فرخ غفاري و فريدون رهنما و بعدها فيلم گاو مهرجويي و قيصر كيميايي گذاشته شد. بعد از آن دوره توقيف اين فيلمها شروع شد. گاو توقيف شد، هالو، پستچي و دايره مينا. دايره مينا كه 9 سال ماند تا اينكه اقبال، وزير فرهنگ مرد. آن موقع پايه اصلي فيلم پيشرو گذاشته شد.
بعد از سال 57 چه كرديد؟
هيچ چيز. داريوش فيلم «مدرسهاي كه ميرفتيم» را ساخت و با هم كار كرديم كه آن را هم نمايش ندادند. بعد داريوش به اروپا رفت و از آنجا نامه نوشت و ما فيلم را از طريق كانون پيگيري كرديم. داريوش مدتها اروپا بود و با هم نامه پراكني ميكرديم. در همين بين غلامحسين ساعدي هم از ايران رفت. من در نامههايم به داريوش گفتم اگر ميخواهي برگردي دير نيا. برايم نوشت يك كاري به اسم خانهخواران «همين اجارهنشينها» نوشتهام و بعد به تهران آمد و در سال 64 تمرين را شروع كرديم.
از 57 تا 64 چه كار ميكرديد؟
بعد از 57 كار من با «مدرسهاي كه ميرفتيم» شروع شد. براي من پيشنهاد زياد بود ولي خوشم نميآمد.
آن دوره احتمالا دوره سختي بوده؟
در آن دوره من ناچار شدم كار دوبله انجام بدهم. زماني كه من از آلمان برگشتم ديدم جاي كار براي من نيست، هنوز هم هنرهاي زيبا تشكيل نشده بود. من پيش ايرج دوستدار رفتم و در مولنروژ دوبله كار كردم. صبح ميرفتم اداره، سه ميرفتم مولنروژ تا 8، 9 شب. اول رلهاي كوچك داشتم ولي بعدها رلهاي بزرگ را هم ميگفتم. مثلا پدر هملت را گفتم. به هر حال دوبله براي من هيچ وقت منبع درآمد نبود چون نه رل بزرگ ميگفتم و نه كار دائمي من بود. علاقهاي هم به دوبله نداشتم. بعد كارهاي تلويزيوني راه افتاد. يك كار با اسكويي انجام دادم به اسم «هياهوي بسيار براي هيچ». «خانه عروسك» را براي همسرش بازي كردم بعد هم يك پيس آلماني كار كردم. بعد به هنرهاي زيبا رفتم. قبل از آن يك كار تلويزيوني با كسمايي انجام داديم كه در تهران پخش شد. پهلبد اين را ديده بود و خوشش آمده بود. من را به دفتر خواست و از من خواست راجع به كارهايم و آلمان و گذشته صحبت كنم. من هم گفتم كه زندان بودم، بعد بيرون آمدم و به آلمان رفتم. گفت از آلمان شرقي پيشنهاد نداشتي؟ گفتم چرا، ولي نخواستم بروم چون اگر ميرفتم ماندگار ميشدم. گفت پس من دستور ميدهم تو بيايي به هنرهاي زيبا. خلاصه بعد از چهار ماه به هنرهاي زيبا آمدم و كارهاي تلويزيوني شروع شد. بعد هم كارهاي صحنهاي در تئاتر سنگلج را شروع كرديم كه در تئاتر سنگلج بود كه غلامحسين ساعدي و داريوش آمدند و پشت صحنه ما را ديدند.
مسعود كيميايي وقتي جايزه را به شما ميداد حرفي زد كه به دل خيلي مينشست. گفت آقاي انتظامي مثل تكهاي از تختجمشيد است. در تمام اين 73 سال كار آيا لحظههايي بوده كه با خودتان فكر كنيد اگر برگرديد عقب فلان كار را انجام نميدهيد؟ يا تجربياتي داشتهايد كه با وجود سخت و بد بودن به نظرتان تجربه لازمي بوده؟ چند تا از اين تجربيات را كه در ذهنتان باقي مانده و هم براي جواني مثل من درس است را برايمان تعريف كنيد.
: نميدانم. شايد گذشته من درس خوبي باشد. وقتي به عقب برميگردم ميبينم چند تا تولد دارم. يكي زماني است كه به دنيا آمدم. بعدي وقتي است كه به تئاتر فردوسي رفتم. به نظر خودم زماني كه به آلمان رفتم و آنقدر تلاش كردم هم يك تولد ديگر است. وقتي به تهران برگشتم و با فيلم گاو اولين جايزه بينالملليام را گرفتم ناگهان يك تولد ديگر برايم پيش آمد. بعد ميخواستم به دانشگاه بروم، دانشگاه ديپلم مدرسه صنعتي را قبول نميكرد. ولي دلم ميخواست به دانشگاه بروم سه تا هم بچه داشتم. فيلم گاو را هم بازي كرده بودم. تئاتر هم كار ميكردم. دكتر نامدار- شهردار تهران- رييس دپارتمان تئاتر بود كه خيلي به دربار نزديك بود. عضو هيات امناي دانشگاه تهران و رييس دپارتمان تئاتر بود و فن بيان هم درس ميداد. به دانشكده و دفتر آقاي نامدار رفتم. آقاي نامدار من را خوب ميشناخت. هم پيشپرده من را ديده بود هم بازي كردنام را. دكتر نامدار قد بلندي داشت و خيلي هم اخمو بود. گفتم ميخواهم به دانشكده بيايم. با عصبانيت گفت برو بيرون. من آمدم بيرون. ساعت 10 صبح بود تا دو بعدازظهر بيرون ايستادم. وقتي از دفتر بيرون آمد من را ديد گفت تو هنوز اينجايي؟ گفتم با شما كار داشتم، گفت بيا تو بنشين. دستور چاي داد و گفت چه كار داري؟ گفتم ميخواهم در دانشكده درس بخوانم. گفت هر كاري در تئاتر و سينما كردهاي بنويس. من همه كارهايم را نوشتم و آخرش هم نوشتم كه ميخواهم در دانشكده هنر درس بخوانم. گفت برو خبرت ميكنم. بعد از يك هفته زنگ زد كه هيات امناي دانشگاه بالاتفاق موافقت كردند كه شما بدون كنكور به دانشگاه بروي. وقتي رفتم سر كلاس، آقاي سمندريان آمد به ما درس بدهد و بعد بقيه. چهار سال جدي درس خواندم. تمام جمعهها و مهمانيها را ترك كردم. مشكلترين كاري كه گرفتاري برايم پيش آورد درس زيباشناسي بود كه دكتر بقايي تدريس ميكرد. رفتم گفتم من در اين درس هيچ سوادي ندارم. يك كتاب به من معرفي كرد كه مطالعه كنم. هفته بعد من را ديد و گفت خب چه شد؟ گفتم چيزي نفهميدم. گفت باز هم بخوان. خلاصه هر هفته اين سوال و جواب تكرار ميشد. بعد از چهاربار خواندن به دكتر بقايي گفتم فكر كنم منظور اين كتاب اين باشد، گفت بله همين است. دكتر رهاورد كه استاد ادبيات بود و براي درس ادبيات بايد به دانشگاه ادبيات ميرفتيم. بايد فيزيك هم ميخوانديم. استاد فيزيك يك مرد جواني بود. من كه سر كلاس رفتم چندبار من را نگاه كرد و گفت: آمدهاي درس بخواني؟ گفتم بله. گفت آفرين و به هر حال از حضور من در كلاسها خيلي استقبال ميشد. كلاس بهرام بيضايي خطرناكترين كلاس بود. بهرام بيضايي تاريخ چين درس ميداد. سر امتحان هي بچهها ميگفتند تقلب كنيم. من ميگفتم نهبابا سر كلاس بهرام بد است. در همين گير و دار بهرام من را صدا كرد و گفت من به انتظامي نمره ميدهم! اما با همه اينها من خيلي درس ميخواندم. آخر سر دكتر نامدار من را صدا كرد و گفت 8، 9 شعر دكلمه كن. همه را حفظ كردم و اجرا كردم و با امتياز قبول شدم. به من ماهي شش تومان كمك هزينه ميدادند. شبها تئاتر هم بازي ميكردم. صبح بچهها را به هنرستان ميبردم. بعد تا عصر سر تمرين بودم. ظهر ميرفتم دانشكده بعد ميرفتم سنگلج بازي ميكردم تا 12 شب و بعد ميرفتم خانه ميخوابيدم. اين يكي از تولدهاي فوقالعاده من بود كه مسير من را به كل عوض كرد و باعث شد ديد ديگري نسبت به هنر پيدا كنم.
باز هم تولد داشتيد، نداشتيد؟
خيلي. مثلا يونسكو براي من خيلي عجيب بود. اصلا باور نميكردم كه يونسكو براي اولينبار از يك هنرپيشه تقدير كند. البته اين مراسم با همكاري يونسكو و خانه فرهنگ ايران در پاريس انجام شد. وقتي به من گفتند باور نميكردم. حتي از جايزههايي كه بردم آنقدر خوشحال نشدم. به من گفتند بايد يك سخنراني هم بكني. من هم نگران بودم كه چه بگويم چون مي دانستم همه براي تجارت به آمريكا ميروند و روشنفكرها و فرهيختهها هم ميروند پاريس. رفتم پيش خانم امامي، گفتم اين اتفاق افتاده ولي نميدانم در سخنراني چه بگويم. به من گفت برو خودت را بنويس. من از تماشاخانه كشور در 1320 شروع كردم به نوشتن. 18 صفحه نوشتم بعد هي خلاصه كردم تا يك صفحه شد و من آن را اجرا كردم. يك ربع، 20 دقيقه قبل از اجرا داشتم سكته ميكردم، البته قبلش تمرين كردم. يكي از دختراني كه حركات موزون ميكرد را آوردم نشاندم. يكي از آقايان حسابداري را هم صدا كردم. هوشنگ گلمكاني را آوردم كه يك جمله را براي من عوض كرد. من يونسكو را ميگفتم «مسجد مقدس» او گفت بگو «معبد» كه تغيير جالبي هم شد. ولي قبل از اجرا واقعا ترس داشتم. شب قبل از آن هم به يكي از دوستانم كه در ايران با او مشورت ميكنم SMS زدم كه خيلي نگرانم. او ميدانست كه من تعهداتي دارم و نماز ميخوانم. به من گفت تو كه اهل توسل و توكل هستي خدا به دادت ميرسد.
وقتي آخر سر گفتم كه من عزت هستم، عزت يدالله، بچه سنگلج، سكوت كردم و بعد گفتم يونسكو، يكهو ديدم تمام سالن از جا بلند شد. شروع اجرايم خيلي زيبا بود. گفتم خدايا كمكم كن كه بتوانم حرفم را بزنم و گفتم... اگر نيت يكساله داريد گندم بكاريد، اگر نيت 10 ساله داريد درخت بكاريد و اگر نيت 100 ساله داريد آدم تربيت كنيد. سينماتوگراف، آدم تربيت ميكند. بعد از اين سروصدا شد و من خودم را تعريف كردم و آخرش هم گفتم من عزت هستم، عزت يدالله، بچه سنگلج كه خيلي هم اثرگذار بود. البته من خودم را در حدي نميدانستم كه اين اتفاق براي من بيافتد ولي ديدم كه قضيه خيلي جدي است. نماينده يونسكو صحبت كرد. سفير كبير ايران در فرانسه صحبت كرد. دكتر ايوبي، دكتر جلالي نمايده ايران در يونسكو و بقيه. آن شب يك شب فوقالعاده بود.
شما با مهمترين كارگردانها كار كردهايد به جز بهرام بيضايي.
بهرام استاد من بوده و كارهايش را با رغبت ديدهام ولي تا به حال پيش نيامده.
دوست داشتيد با آقاي بيضايي كار كنيد.
من همه بزرگان هنر را دوست دارم و دلم ميخواهد با آنها كار كنم.
خودتان فكر نميكنيد جاي خالي اين كارگردان در كارنامهتان خالي است، تا به حال شما پيشنهاد دادهايد كه در كار بيضايي كار كنيد؟
هرگز. من هيچ وقت چنين فكري نميكنم. من هر رلي را كه بازي كردهام، فيلمنامه را به خانهام آوردهاند و من آن را خواندهام. از علي حاتمي تا داريوش مهرجويي.
سنتوري را دوست داشتيد؟
خيلي، دو بار سنتوري را ديدم، به داريوش زنگ زدم. به خود تو هم زنگ زدم چون بازي تو نسبت به كارهاي اينچنيني خيلي صادقانهتر و باورپذير بود. نوع نگاهت، بازيات و سنتور زدنت خيلي خوب بود و نكته بازي تو اين بود كه تو سلامت بودي و آن بازي را ميكردي. خيليها خودشان معتاد هستند و اين كار را ميكنند.
مرسي.
.
در تنهايي خودتان از اينكه اسطوره هستيد چه حسي به شما دست ميدهد؟
من هيچ وقت از اين فكرها نميكنم. من هر كاري را كه شروع ميكنم اين وحشت را دارم كه آيا مخاطب از كار من راضي هست يا نه!
سه تا پسر داريد و دختر نداريد. آرزويش را نداشتيد؟
آخي! اي كاش داشتم. اصلا همين كه زندگي ما يك كم نامرتب است به خاطر اين است كه دختر نداريم. اگر دختر داشتيم به ما ميرسيد. دو تا پسر ما آلمان هستند. آن يكي هم كه هست آنقدر گرفتار است كه به من نميرسد. خودش پسر و نوه و مشكلات خودش را دارد ولي دختر يك رحمت و بركت الهي است. هر كس دارد خوش به حالش. حالا كه از ما گذشته ولي بعضي وقتها كه دعا ميكردم، ميگفتم اي خدا به ما يك دختر بده، نميخواهد خوشگل باشد، يك دختر بده زشت هم باشد عيب ندارد.
![](https://affiliate.digikala.com\PromotionBanners\a335d2b6-49e7-4dd4-a60d-34fef855e2be-300x250..gif)
![](https://affiliate.digikala.com\PromotionBanners\d465ce69-cef8-4949-9eff-af43323845ef-300x250..gif)
نظرات شما عزیزان:
![محبوب کن - فیس نما](http://facenama.com/images/like1.png)